داستان ازاينجاشروع شد:خيلى عصبانى بود؛بهم گفت چقدردوستم دارى؟
گفتم خيلى گفت بهم ثابت کن،گفتم:چجورى؟گفت تيغوبرداررگتوبزن
گفتم عزيزم مرگ وزندگى دست خداست،گفت اگه دوستم دارى بزن.
تيغوبرداشتم رگموزدم بعدکه داشتم توآغوشش جون ميدادم،آهسته زيرلب گفت:
اگه دوستم داشتى تنهام نميذاشتى:'(
نظرات شما عزیزان: